اعتیاد به زندگی شهری
اگر از ما بپرسند زندگی مورد علاقه ی شما چگونه و در چه جایی است،خیلی هایمان زندگی در یک کلبه ی چوبی در وسط یک جنگل را انتخاب می کنیم.احتمالا با چند گوسفند و مرغ برای گذران زندگی و یک اسب برای گشت و گذار.یک زندگی فانتزی،آرام و بی دردسر که البته احتمال تحقق آن بسیار کم است.صرف نظر از مشکل پول و تامین مایحتاج،مشکل دیگری هم وجود دارد که به نظر من به اندازه ی این دو اهمیت دارد..مشکل این است که ما به زندگی پر سر و صدای شهری خو گرفته ایم.زندگی شهری با تمام مشکلاتش به یک عادت برای ما تبدیل شده است.برای من تا به حال چندین بار پیش آمده که در مسافرت،به جایی رفته ام که نه تنها اینترنت که حتی برق هم نداشته است.زندگی در آن جا،شاید برای دو سه روز اول خوب و لذت بخش بوده اما بعد از آن به شدت کلافه ام کرده است.تصور اینکه با نور چراغ نفتی شب را بگذرانیم و از تلویزیون و اینترنت و کامپیوتر خبری نباشد شاید تصور خوبی باشد اما در عمل یک هفته هم دوام نمی آورد.ما معتاد زندگی شهری شده ایم.رها کردنش اگر نگوییم غیرممکن، دست کم کار بسیار سختی است،.به همین دلیل زندگی کردن در محیط های مذکور فقط به اندازه ی یک پیک نیک یا حداکثر مسافرت چند روزه برایمان شدنی است و بیشتر از آن کلافه مان می کند.زندگی کردن در محیط هایی مانند جنگل یا روستا مناسبات خودش را دارد.مناسباتی که نه آن ها را یاد گرفته ایم و نه می توانیم با آن ها کنار بیاییم.ما به زندگی شهری معتاد شده ایم.حتی اگر با هزار زحمت بتوانیم آن را ترک کنیم باز آسیب های آن گوشه گوشه ی تن و روحمان باقی خواهد ماند.