آقای میم هر روز صبح دوش میگیره تا کثافت خوابهایی که دیده رو از تنش تمیز کنه. قطرهقطرهی آبی که از تنش پایین میریزه، بوی کثافت و تعفن میده. انگار که تو خواب، با خوک کشتی گرفته باشه. صبحها طوری بلند میشه که انگار دیشبش، با صد نفر دعوا کرده. اما آقای میم به خودش قول داده بود دیگه دعوا نکنه. انگشت وسط دست راستش، هنوز از آخرین دعوایی که کرده درد میکنه. دیگه مثل قدیم نیست. دیگه زورش به هیچی و هیچکس نمیرسه.
آقای میم، هر روز صبح دوش میگیره تا خونی که از دعوای دیشب روی تنش مونده رو تمیز کنه. دعوایی که با پدرش، با رفیقش، با رانندهای که پیچیده جلوش، با مردی که کنارش تو اتوبوس نشسته، با زنی که ازش سوءاستفاده کرده، با کسی که تو خیابون سرش داد کشیده، با اونی که بدقولی کرده و با همه، با همه آدمها و اشیاء کرده. آقای میم قول داده بود دیگه دعوا نکنه اما مگر آدمیزاد میتونه تو خواب هم قولهاش رو نگه داره؟
آقای میم هر روز صبح دوش میگیره. هر قطرهی آب که از تنش سر میخوره و روی زمین میافته کثافت و خون و اشکه. آقای میم قول داده بود دیگه دعوا نکنه، آقای میم نباید گریه میکرد چون مرد که گریه نمیکنه. آقای میم حالا مونده بود چطوری باید تمام این چیزها رو سر و سامون بده. آقای میم رو نصیحت میکنند. بهش میگن خودش رو جمعوجور کنه و اون همیشه متعجب به این پرتوپلاها گوش میکنه. با خودش میگه این ابلهها چطور فکر میکنند من میتونم خودم رو جمعوجور کنم؟ من فقط بلدم برینم به زندگیم. جز این، دیگه چی از دستم میاد؟
آقای میم هر روز صبح دوش میگیره اما مگر چهقدر آب برای شستن این همه کثافت و خون و اشک وجود داره؟ اون هم تو این شهر که سالهاست همه میگن درگیر خشکسالیه.