به شکل بیسابقهای گرفتارم. فوت پدربزرگم ازیکطرف، درس و امتحان و پروژههای
نصفه و نیمه ازیکطرف، چیزهایی که نمیشود گفت هم از طرف دیگر. اینقدر گرفتارم که
یادم میرود به کدامیک فکر کنم، کدامیک را سامان دهم و اصلاً از کدامیک شروع کنم.
خندهام گرفته از گرفتاریهایم. وسط تراژیکترین روزهای عمرم، خندهدارتر از همیشهام.
فوت پدربزرگم اولین مواجههی من با مرگ نزدیکانم است. تجربهای سخت، بهتآور
و کمی ترسناک. پیرمرد زحمتکش حالا میان خروارها خاک خوابیده است. در گوشم هنوز هم نصیحتهایش
هست. بعضیهایشان را همیشه در ذهن خواهم داشت. همیشه. همهی عمرش زحمت کشید تا اینکه
افتاده شد. هشت سال در جا خوابیدن میدانید یعنی چه؟ میدانید هشت سال برای ابتداییترین
کارها نیازمند اینوآن بودن یعنی چه؟ سه سال آخر آلزایمر هم گرفته بود. مغزش مدام کوچکتر
میشد و فراموشیاش بیشتر. این آخرها مدام گریه میکرد. برایش سخت شده بود. حق هم
داشت. هشت سال تمام در یکجا خوابیدن و به در دیوار نگاه کردن را کسی نمیفهمد. سکته
کرد، بلعش از کار افتاد و حرفزدنش هم. یک هفته دوام آورد و تمام کرد. دیگر نیست که
برایم از رفتنها و آمدنهایش بگوید. نصیحتم کند و از درسهایم بپرسد. نیست دیگر تا
با خنده بگوید پسرجان بیست را که همه میگیرند، اگر بیستودو گرفتی کار کردهای.نیست
دیگر. تصاویر بد طولانی، تصاویر خوب
گذشته را نابود میکنند. سالهاست تصویر پدربزرگم در ذهن من، یک پیرمرد افتاده است.
آنقدر این تصویر ادامهدار بوده که تمام تصویرهای گذشتهام را نابود کرده است. تصویرهایی
از کسی که سرپاست، خودش میرود و خودش میآید را خیلی کمتر بهیاد دارم. برای بهیادآوردن
تصویری سالم و سرپا از او باید خاطرهها را زیرورو کنم، بلکه در سالهای دور چیزی پیدا
کنم.
هرگز تا این اندازه نزدیک به رسمهای پس از مرگ نبودهام.از لحظهی مرگ
تا دفن و بعدازآن پر است از رسمهای مسخره و دست و پاگیر. پر است از آداب خندهداری
که به هیچ کاری نمیآیند. اینهمه آداب ناکارآمد فایدهشان چیست؟ برای مرده قطعاً هیچ،
برای زنده هم جز نگرانی و استرس و عذاب چیز دیگری دارند؟ بعید میدانم. روزی که بتوانم،
سعیام را میگذارم برنوشتن چیزی هجوآمیز بر این رسوم. امیدم هم این است که شاید تا
زمان مرگ ما این کارناوالهای خندهدار و این سیرکهای پر از دلقک تعطیل شوند.
سه ماه اخیر، بهشدت گرفتار بودهام.دو مریضی پشتسرهم که اولیاش بیشتر
از یک ماه طول کشید و دومیاش بلافاصله پس از اولی بود. سرپا که شدم گرفتاریهای دیگری
آمد. آنها را هم که تمام کردم پدربزرگم فوت کرد. از این هم که گذر کنم، دانشگاه گریبانم
را میگیرد. در این میان، تنها چیزی که باعث میشد ادامه دهم فقط و فقط یکچیز بود.
اینکه با خودم میگفتم چند روز بعد، خبری از هیچکدام اینها نیست. همهشان تمامشدهاند.
میدانستم و میدانم که گرفتاری تمامی ندارد و اولی را باید با دومی بدرقه کرد اما
روزهایی، ساعاتی و حتی لحظههایی در این میان هست که خبری از چیزی نیست. باید همینها
را غنیمت شمرد. باید به همینها امید داشت.