چند سال قبل، همان زمانیکه دیدن سریالهایی مثل فرار از زندان و ۲۴ و لاست همهگیر شده بود، سریالی بهنام قهرمانان پخش میشد. قهرمانان قصهی آدمهای ظاهرا عادیای بود که هر کدام توانایی ویژهای داشتند. یکی میتوانست تلهپورت کند، یکی میتوانست ذهن دیگران را بخواند و دیگری پوستی با قابلیت خودترمیمی سریع داشت. در بین همهی کاراکترهای سریال، کاراکتر آیزاک بیشتر از همه در ذهنم مانده است. آیزاک مندز، نقاشی بود که میتوانست آینده را نقاشی کند. آیزاک اما یک مشکل اساسی داشت و آن این بود که بهشدت به هرویین اعتیاد داشت. در حالت عادی، آیزاک هیچچیز از آینده را نمیدید اما همینکه مواد مصرف میکرد، نقاشیهای دیوانهوارش از آینده شروع میشدند. از طرفی نمیخواست دیگر معتاد باشد و از طرفی نمیتوانست از لذت (یا رنج؟) آیندهبینی دست بکشد. آیزاک بیاراده بود. او نمیتوانست بین آنچه داشت تمام زندگیاش را نابود میکرد و آنچه به آن عادت کرده بود یکی را انتخاب کند. این روزها، بیشتر از هر زمان دیگری شبیه آیزاک مندز سریال قهرمانان شدهام.
سالها قبل، بابا یک دوچرخهی ۲۴ دماوند برایم خرید. آساکدوچرخ بنفش. شب قول داد فردا که از سر کار برگردد کمکم کند تا سوارش شوم. فردا صبح، خودم سوارش شدم. پایم را کمی از لبهی پنجره آویزان کردم، سوارش شدم و دور حیاط کوچکمان دور زدم. دو سه بار بهشدت زمین خوردم و دوباره پاشدم. آن پسر بچهی عجول از امروز من با ارادهتر بود. منتظر کسی نماند و کارش را خودش انجام داد. امروز هم منتظر کسی نمیماند اما کارش را هم انجام نمیدهد. این است که یک بیارادهی صبور شده است با انبوه کارهای نکرده.
مادی، تا جایی که یادم است به کسی بدهکاری ندارم؛ غیرمادی هم تلاشم را کردهام اما غیرممکن است که آدم به کسی بدهکار نباشد. با این همه، من بیشتر از هر کس به خودم بدهکارم. سالها خوشی به خودم بدهکارم. سالها شادی و چندین موفقیت. من به خودم یک تلاش بدهکارم؛ تلاشی که از این مهلکه نجاتم دهد، دستم را بگیرد و کیلومترها آن طرفتر پرتابم کند. من به خودم کمی آسانگرفتن بدهکارم، کمی جدینگرفتن و کمی امید. من بیشتر از هرکس دیگر به خودم بدهکارم. دینهایی بر گردنم است که توان پرداختشان را ندارم. کاش کمی ارادهی تغییردادن داشتم. کاش میتوانستم چیزهایی را عوض کنم.