یک‌برداشت

"یک‌برداشت" حاوی برداشت من از موضوعات مختلف است.

یک‌برداشت

"یک‌برداشت" حاوی برداشت من از موضوعات مختلف است.

اینجا از کتابی که خوانده‌ام می‌نویسم، از فیلمی که دیده‌ام، از یک بازی یا یک موسیقی. ممکن است درباره‌ی یک اتفاق اجتماعی بنویسم یا از یک مشاهده‌ی ساده. اینجا شبیه به یک دفتر مشق برای من خواهد بود که در آن تمرین نوشتن می‌کنم.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سریال» ثبت شده است

۱۲
شهریور

حرف‌های دیروز آذری جهرمی در مجلس بازخورد زیادی در شبکه‌های اجتماعی و تلگرام داشته است. بخش زیادی از واکنش‌ها، واکنش‌های مثبت به حرف‌های اوست و اینکه از او بابت اینکه «به مختل‌شدن زندگی مردم» از طریق بستن تمام فیلترشکن‌ها تن نداده است حمایت کرده‌اند. هم‌چنین از اینکه او از تجارت چندصدمیلیاردی فروش فیلترشکن‌ها پرده‌برداری کرده ابراز خوش‌حالی کرده‌اند. از دید من اما بخش اصلی حرف‌های آذری جهرمی، بخش کمتردیده‌شده‌ی آن است و اتفاقا آن بخش، جایی است که امکان هیچ دفاعی از او باقی نمی‌گذارد. این نوشته قرار است به این بخش بپردازد.

آذری‌ جهرمی گفته‌است: «... ما بارها گفتیم اینو (سطح دسترسی) طبقه‌بندی کنیم، در جلسات مختلف گفتیم سطح سیستم برای پزشک، برای استاد دانشگاه، برای دانشجو و برای خبرنگار، نمی‌شود با سطح یک کودک ۸‌ساله، ۹‌ساله برابر باشد...» مشکل دقیقا از همین‌جا آغاز می‌شود. این جمله یک مغالطه و یک فریب بزرگ در خود دارد. قراردادن استاد دانشگاه در برابر یک کودک‌ ۸‌ساله، دوگانه‌سازی از اساس غلطی است که البته آذری جهرمی می‌داند چرا آن را انجام می‌دهد. چرا وقتی صحبت از سطح دسترسی می‌شود یک کودک ۸‌ساله را در برابر استاد دانشگاه قرار دهیم؟ چرا یک راننده تاکسی، یک سبزی‌فروش و یا اصلا یک آدم بیکار را در برابر استاد دانشگاه قرار ندهیم؟ اصلا چرا برای استفاده از اینترنت باید مردم را در برابر هم دسته‌بندی کنیم؟ اگر قرار باشد سطح دسترسی تعریف کنیم، دیگر مسئله فقط محدود به سن نخواهد بود و شغل افراد و بسیاری دیگر از پارامترها هم در آن دخیل خواهد شد. ایده‌ی جداسازی مردم از هم و تعیین سطح دسترسی برای آن‌ها ایده‌ی بسیار خطرناکی است. تقسیم مردم به دسته‌‌های مختلفی که از دید حکومت می‌توانند از امکانات مختلفی استفاده کنند، صرف‌نظر از ویژگی‌های روان‌شناسانه و تبعات اجتماعی‌اش، شبیه به نوعی تقسیم‌بندی فاشیستی است که انسان‌ها را در دسته‌های مختلف می‌بیند. اینترنت در قرن حاضر، یک حق عمومی برای تمامی شهروندان یک کشور است و هیچ قانونی نباید این حق را از آن‌ها سلب کند. ایجاد سطوح دسترسی‌ مختلف به اینترنت مانند این است که بگوییم فقط ورزش‌کاران حق دارند از کربوهیدرات به مقدار زیاد استفاده کنند چراکه تنها آن‌ها سوخت‌وساز لازم را دارند و مثلا کارمندان بانک حق ندارند پیتزا بخورند چراکه تحرک آن‌ها کم است و خوردن پیتزا موجب چاقی آن‌ها می‌شود. اگر این جملات به نظرتان ابلهانه است، باید بدانید ایجاد سطح دسترسی برای اینترنت هم چنین وضعیتی دارد. هم‌چنین اگر از دید شما مقایسه‌ی غذا با اینترنت مقایسه‌ی غلطی است، کافی است تصور کنید اینترنت کاملا قطع شود و یک هفته هیچ نوع دسترسی‌ای به اینترنت وجود نداشته باشد. تقریبا هیچ‌کدام از امور روزمره‌ی شما بدون اینترنت قابل انجام نخواهد بود.

تقریبا تمام کسانی که از هر نوع فیلترینگی دفاع می‌کنند، یک استدلال مشابه دارند: «اینترنت برای کودکان امن نیست.» این البته جمله‌ی درستی است اما راه‌‌حل آن فیلترینگ گسترده نیست. خیابان‌ها هم برای کودکان امن نیست؛ چرا آن‌ها را نمی‌بندیم؟ بسیاری از محیط‌های غیرفیزیکی مانند سیستم‌عامل ویندوز و اندروید و وب‌سایت‌هایی مانند یوتیوب امکاناتی مانند Kid Mode و Parental Control دارند که به والدین کودکان اجازه می‌دهند دسترسی آن‌ها را به بخش‌های مختلف کنترل و محدود کنند. آنتی‌ویروس‌های مختلف مانند Kaspersky نیز حالتی به‌نام Parental Control دارند که به والدین این امکان را می‌دهند تا استفاده‌ی کودکان خود از سیستم‌عامل و اینترنت را کنترل و پایش کنند. حکومتی که پس از ۴۰ سال تازه به فکر افتاده قانون رده‌بندی سنی فیلم‌ را وضع و اجرا کند، قانونی برای جلوگیری از ازدواج کودکان ندارد و حتی از آن دفاع هم می‌کند و در مدارسش هر پرت‌وپلایی را به کودکان آموزش می‌دهد، نمی‌تواند پرچم دفاع از حقوق کودکان را در دست بگیرد چراکه اصلا مفهومی به‌نام حقوق کودک را نمی‌فهمد. پس هرگاه برای دفاع از فیلترینگ به کودکان متوسل شدند، بدانید مسئله از جای دیگری آب می‌خورد و اصلا به‌کودکان مربوط نمی‌شود. حکومت اگر واقعا نگران حقوق کودکان است،‌ بهتر است آموزش را جدی بگیرد و والدین را از امکانات مختلفی که همین الآن هم برای استفاده‌ی درست کودکانشان از اینترنت دارند آگاه کند. حتی می‌توانیم بگوییم فیلترینگ برای خود کودکان هم مضر است چراکه روی کیفیت زندگی والدین آن‌ها تاثیر می‌گذارد و کیفیت زندگی هر کودکی بدون شک از زندگی والدین او تاثیر می‌پذیرد.

من تقریبا مطمئنم حکومت ایده‌آلی که بسیاری از مسئولان جمهوری‌اسلامی در سر دارند، چیزی شبیه به حکومت فعلی چین است. چین ماهواره‌ی خودش را دارد، سیستم‌ پرداخت خودش را دارد، پیام‌رسان خودش را دارد و حتی موتور جست‌وجوی خودش را هم دارد. مفهوم جعلی خودکفایی در ذهن مسئولان حکومت ما بسیار مشابه وضعیتی است که چین امروز دارد. در این بین اما هرگز از یک نکته چیزی گفته نمی‌شود. چین امروز تمامی شهروندانش را در تمامی شئونات و بخش‌های زندگی‌شان کنترل می‌کند. تمامی رفتارهای اجتماعی مردم چین، پیام‌هایشان در پیام‌رسان وی‌چت (که اصلی‌ترین بازوی سرکوب مردم در دست دولت چین است)، تراکنش‌های مالی‌شان و حتی این‌که پشت چراغ قرمز می‌‌ایستند و یا از آن عبور می‌کنند توسط دولت چین پایش می‌شود. تمامی رفتارهای مردم در طول روز منجر به کسب امتیاز توسط آن‌ها می‌شود و این امتیازات آن‌ها را «رتبه‌بندی» می‌کند. این رتبه‌بندی باعث می‌شود «سطح دسترسی» شهروندان به خدمات عمومی تغییر کند و مثلا اگر یک مرد چینی از چراغ قرمز عبور کرده باشد، امتیاز او کاهش می‌یابد و نمی‌تواند برای مسافرت بلیت هواپیما بخرد. این ایده در قسمت Nosedive سریال Black Mirror مطرح شد و شاید نویسند‌ه‌ی آن‌ فکرش را هم نمی‌کرد ایده‌ی تخیلی او، روزی به واقعیت مسلم زندگی مردم یک کشور تبدیل شود. بنابراین اگر از تعیین سطح دسترسی برای مردم دفاع می‌کنید، خوب است وضعیت ترسناک چین امروز را هم مدنظر داشته باشید.

حدود دو سال پیش که آذری جهرمی به‌عنوان وزیر معرفی شد، دو نکته‌ی مثبت درباره‌ی او ذکر می‌کردند. اول اینکه جوان است و دوم اینکه از مسائل فنی سردرمی‌آورد. این فهمیدن مسائل فنی ظاهرا امروز باعث ایجاد مکافات‌های بزرگ‌تری شده است و انگار باید آرزو کنیم دوباره وزیری داشته باشیم که فرق مگابایت و مگاهرتز را نمی‌فهمد. خوب است بپرسیم حکومت چگونه می‌خواهد استفاده از اینترنت را برای اقشار مختلف طبقه‌بندی ‌کند؟ این کار نیازمند این است که شما به عنوان یک شهروند یک پروفایل کاربری نزد حکومت داشته باشید و موقع دریافت اینترنت از آن استفاده کنید. بنابراین یک نفر به‌عنوان پزشک می‌تواند اینترنتی متفاوت از یک آدم بیکار داشته باشد چراکه از دید حکومت، آن آدم بیکار حق استفاده از بسیاری از سایت‌ها و خدمات را ندارد. بهتر است جلوی این ایده را همین الآن بگیریم پیش از آن‌که همه‌ی ما برای حکومت تبدیل به تعدادی ربات با پروفایل‌های کاربری متفاوت شویم.

۲۲
مهر

یادم نیست اسم The Leftovers را اولین بار کجا شنیدم اما می‌دانم دو چیز مجابم کرد که دیدنش را شروع کنم؛ اول اینکه نویسنده‌ی سریال، یکی از نویسنده‌های اصلی Lost است و دوم اینکه موسیقی کار را آهنگ‌ساز مشهور آلمانی، یعنی Max Richter ساخته است. به موارد بالا باید خلاصه‌ی سریال را هم اضافه کنم؛ «در چهاردهم اکتبر، ناگهان دو درصد جمعیت جهان گم می‌شوند.» این توصیف فوق‌العاده به تنهایی کافی است که آدم دیدن سریال را شروع کند چه برسد که چیزهای متقاعد‌کننده‌ی دیگری هم وجود دارد. این نوشته قرار است نگاهی گذرا به سریال باشد اما چیزی از داستان آن را لو نمی‌دهد؛ بنابراین خیالتان از بابت اسپویل راحت باشد.

از لاست گفتم و به نظرم نمی‌شود از لفت‌آورز گفت و از لاست یادی نکرد. لاست درباره‌ی مسافران یک هواپیما بود که از سقوط هواپیما در جزیره جان سالم به در برده‌اند. اگر لاست را قصه‌ی آن دو درصد گم‌شده بدانیم، لفت‌آورز قصه‌ی آن ۹۸ درصد باقی‌مانده است. لفت‌آورز قرار است نشانمان دهد به موازات آن دو درصد گم‌شده، آن ۹۸ درصد باقی‌مانده چه رنج‌هایی می‌کشند. لفت‌آورز قصه‌ی اندوه است و رنج؛ قصه‌ی فقدان و غم‌های آن است. داستان گوشه‌ای در نیویورک را نشان می‌دهد اما خیلی خوب، این گوشه مشتی نمونه‌ی خروار است. همین یک تکه از جهان آن‌قدر درست و دقیق روایت می‌شود که انگاری همه‌جای دیگر نیز کم و بیش همین روال برقرار است. داستان سریال از روی کتابی با همین نام اقتباس شده است.

وقتی کتاب مسخ کافکا را خواندم، همزمان که از خواندن روایت بی‌نظیر کافکا‌ لذت می‌بردم، منتظر بودم ببینم در پایان آیا کافکا توضیح می‌دهد چرا چنین بلایی سر سامسا آمده است یا خیر. کتاب تمام شد اما مستقیما خبری از توضیح دلیل آن اتفاق نبود. فهمیدم وقتی می‌شود کتاب را صرف روایت آنچه پس از واقعه رخ می‌دهد کرد چرا باید خود را معطل گره‌گشایی آن اتفاق نگه داشت؟ برای کافکا نه خود آن اتفاق بلکه بعد از آن است که مهم است؛ همین قاعده برای باقی‌ماندگان نیز صدق می‌کند. باقی‌ماندگان نمی‌خواهد توضیح دهد چرا دو درصد جمعیت جهان گم شده‌اند چرا که مسئله‌ی آن اصلا دلیل گم‌شدن آن‌ها نیست. باقی‌ماندگان می‌خواهد نشان دهد زندگی پس از چنین اتفاقی چگونه است. مردم پس از یک حادثه‌ی جمعی که تمام کره‌ی زمین را تحت تاثیر قرار داده است چگونه رفتار می‌کنند و یا رفتار آن‌ها چه تغییری می‌کند.

The Leftovers

باقی‌ماندگان در ۲۸ قسمتش به چیزهای زیادی می‌پردازد. به فرقه‌سازی، به مذهب، به رنج از دست دادن و در یک کلام به مرگ و زندگی. باقی‌ماندگان نشان می‌دهد چگونه پس از یک حادثه‌ی هولناک، همه‌ی کسانی که شاید به مذاهب موجود در اطراف خود بی‌توجه‌اند، برای خود فرقه می‌سازند و مذهب درست می‌کنند. شاید از این راه می‌خواهد بگوید آن‌چه امروز ما از آن به عنوان فرقه و مذهب یاد می‌کنیم، نتیجه‌ی افتادن یک اتفاق هولناک در گذشته است و نه بیشتر. در سریال مفهوم مذهب (به معنای عام آن) همواره وجود دارد و همواره مستقیم و غیرمستقیم به آن اشاره می‌شود و اتفاقا بعضی از بهترین قسمت‌ها و سکانس‌های سریال مربوط به زمان‌هایی است که پای مذهب در میان است. هم‌چنین باقی‌ماندگان همواره به خرافه اشاره دارد. حتی روند کلی سریال طوری است که گاهی می‌شود گفت خرافه را ترویج هم می‌کند اما در حقیقت این‌طور نیست. پایان راه گاروی پدر به خوبی نشان می‌دهد نحوه‌ی مواجهه‌ی سریال با خرافه چگونه است. در این میان اما بخش اصلی داستان یعنی پرداختن به غم فقدان درخشان‌تر از دیگر بخش‌های آن است. «عزیمت ناگهانی» آن‌قدر اتفاق مهمی است که همه‌ی مردم را تحت تاثیر قرار داده است؛ چه آن‌هایی که تمام خانواده‌شان را از دست داده‌اند، چه آن‌هایی که تنها یک نفر را از دست داده‌اند و چه حتی آن‌هایی که کسی را از دست نداده‌اند. اینکه تا این اندازه بتوان به رنج از دست دادن نزدیک شد و غم آن را توصیف کرد، کار آسانی نیست که نویسندگان سریال تا حد زیادی از پس آن برآمده‌اند. به علاوه داستان را طور دیگری نیز می‌شود دید. اگر بپذیریم خانواده‌ای در طرف ۹۸ درصد تنها یک عضوش را از دست داده، آن عضو در طرف دو درصد، تنها است. بنابراین اگرچه آن خانواده از فقدان آن نفر رنج‌ می‌برد اما این رنج هرگز قابل مقایسه با رنج فرد گم‌شده نیست. همین داستان برای فردی که همه‌ی خانواده‌اش را از دست داده نیز صادق است؛ اگرچه آن یک نفر در طرف ۹۸ درصد باقی‌مانده، تنها است اما در طرف دو درصد، بقیه‌ی خانواده‌اش زندگی بهتری دارند.

یکی از خوبی‌های باقی‌ماندگان این است که تا حد زیادی اشتباهات لاست را تکرار نمی‌کند. قصه‌ی لاست آن‌قدر بسط پیدا کرده بود که جمع و جور کردنش کار بسیار سختی بود. علاوه بر این، لاست کاراکترهای بسیاری داشت. پرداختن به تمام کاراکترها بدون آن‌که روایت یکی ناتمام و ناقص بماند کار بسیار مشکلی بود. باقی‌ماندگان در بسط قصه محتاط‌تر و عاقلانه‌تر عمل می‌کند و تعداد کمتر کاراکترهای آن، این اجازه را به قصه می‌دهد که به همه‌ی آن‌ها به اندازه‌ی نیاز بپردازد. کل داستان باقی‌ماندگان حول زندگی چهار پنج خانواده می‌گذرد و البته برای هر کدام از اعضای خانواده، به اندازه‌‌ای که نیاز است وقت گذاشته می‌شود.

The Leftovers 2

با این همه اما باقی‌ماندگان بدون ایراد نیست. اگرچه در تمام ۲۸ قسمت کم و بیش داستانی درباره‌ی رنج از دست دادن باقی می‌ماند اما از فصل اول به بعد، برای نمایش این رنج خط داستانی تغییر می‌کند. این تغییر الزاما چیز بدی نیست اما اگر‌ به روایت فصل اول عادت دارید، ممکن است در فصل‌های بعد کمی جا بخورید. دیگر اینکه باقی‌ماندگان از آن دسته سریال‌هایی نیست که داستان راه خودش را برود و به قولی دست نویسنده در آن معلوم نباشد؛ در بخش‌هایی از سریال خطوط داستان طوری پیش می‌روند که شما به وضوح اثر نویسنده را بر سریال می‌بینید و این اثر کاملا مشهود است. اثری که در مواردی معدود، آزاردهنده می‌شود. این یکی از مشکلات لاست هم بود که در این‌جا هم به قوت خود باقی است.

آخر اینکه باقی‌ماندگان سریال قدرندیده و مهجوری است. در هیاهوی سریال‌هایی مانند Game of Thrones و Westworld و ... کمتر دیده شده است اما واقعا حرفی برای گفتن دارد. باقی‌ماندگان به خوبی نشان می‌دهد چگونه هنوز هم می‌شود بدون متوسل شدن به ابزارهای ویژه و هزینه‌بر، سریالی تراز اول ساخت و بسیاری از معیارهایی که یک سریال خوب دارد را رعایت کرد و حتی آن‌ها را ارتقاء داد. در میان قسمت‌های Game of Thrones و Westworld، بارها به قسمت‌هایی برمی‌خورید که خسته‌کننده هستند، داستان به اندازه‌ی کافی جلو نمی‌رود و سرنخ چندانی برای آینده داده نمی‌شود اما در باقی‌ماندگان کمتر می‌شود چنین قسمتی را یافت. خلاصه اینکه اگر قصد شروع کردن سریالی را دارید، باقی‌ماندگان را در صدر لیست خود قرار دهید اما این را هم بدانید که تحمل بعضی رنج‌های آن، اعصاب پولادین می‌خواهد.


۰۲
تیر

نوشتن برای من،همیشه یک علاقه ی دست نیافتنی بوده است. چیزی که دوستش داشتم اما هیچ وقت سمتش نرفته ام. مثل خیلی چیزهای دیگر.مثل برنامه نویسی،مثل نقاشی و ... . مدتی طولانی است که بین وبلاگ ها و سایت های آموزش وردپرس گشت و گذار می کنم. می بینم،می خوانم اما هرگز سمت ساختنش نمی روم. راستش حتی تا مرحله ی ثبت دامین و خرید هاست هم رفتم اما باز برگشتم. هرگز هم نفهمیدم این وسواس بی مورد و مسخره از کجاست و برای چیست اما هر چه که هست یک مانع بزرگ بوده، از خیلی سال پیش تا امشب که اولین پست وبلاگم را می گذارم. همه می گویند تو برای انجام هر کاری زیاد دست دست می کنی. راست هم می گویند که اگر اینطور نبود،خیلی وقت پیش این وبلاگ را راه انداخته بودم.

در هر حال،امروز راهش انداختم. شاید روزی شیک تر شد و تبدیل به وردپرس شد،شاید هم به کل از بین رفت. به خیلی چیزها بستگی دارد اما الآن،در این لحظه،هیچ کدام آن ها مهم نیستند. مهم این است که بالاخره راهش انداختم و کلنجار رفتن با خودم را حداقل در این یک مورد کنار گذاشتم. این جا از کتابی که خوانده ام می نویسم،از فیلمی که دیده ام،از یک بازی یا یک موسیقی. ممکن است درباره ی یک اتفاق اجتماعی بنویسم یا از یک مشاهده ی ساده،در اتوبوس،تاکسی یا خیابان. در هر صورت این وبلاگ حاوی برداشت من از موضوعات مختلف است.این جا شبیه به یک دفتر مشق برای من خواهد بود که در آن تمرین نوشتن می کنم بنابراین هر نقدی از سوی شما بی شک کارساز است.