یادم نیست اسم The Leftovers را اولین بار کجا شنیدم اما میدانم دو چیز مجابم کرد که دیدنش را شروع کنم؛ اول اینکه نویسندهی سریال، یکی از نویسندههای اصلی Lost است و دوم اینکه موسیقی کار را آهنگساز مشهور آلمانی، یعنی Max Richter ساخته است. به موارد بالا باید خلاصهی سریال را هم اضافه کنم؛ «در چهاردهم اکتبر، ناگهان دو درصد جمعیت جهان گم میشوند.» این توصیف فوقالعاده به تنهایی کافی است که آدم دیدن سریال را شروع کند چه برسد که چیزهای متقاعدکنندهی دیگری هم وجود دارد. این نوشته قرار است نگاهی گذرا به سریال باشد اما چیزی از داستان آن را لو نمیدهد؛ بنابراین خیالتان از بابت اسپویل راحت باشد.
از لاست گفتم و به نظرم نمیشود از لفتآورز گفت و از لاست یادی نکرد. لاست دربارهی مسافران یک هواپیما بود که از سقوط هواپیما در جزیره جان سالم به در بردهاند. اگر لاست را قصهی آن دو درصد گمشده بدانیم، لفتآورز قصهی آن ۹۸ درصد باقیمانده است. لفتآورز قرار است نشانمان دهد به موازات آن دو درصد گمشده، آن ۹۸ درصد باقیمانده چه رنجهایی میکشند. لفتآورز قصهی اندوه است و رنج؛ قصهی فقدان و غمهای آن است. داستان گوشهای در نیویورک را نشان میدهد اما خیلی خوب، این گوشه مشتی نمونهی خروار است. همین یک تکه از جهان آنقدر درست و دقیق روایت میشود که انگاری همهجای دیگر نیز کم و بیش همین روال برقرار است. داستان سریال از روی کتابی با همین نام اقتباس شده است.
وقتی کتاب مسخ کافکا را خواندم، همزمان که از خواندن روایت بینظیر کافکا لذت میبردم، منتظر بودم ببینم در پایان آیا کافکا توضیح میدهد چرا چنین بلایی سر سامسا آمده است یا خیر. کتاب تمام شد اما مستقیما خبری از توضیح دلیل آن اتفاق نبود. فهمیدم وقتی میشود کتاب را صرف روایت آنچه پس از واقعه رخ میدهد کرد چرا باید خود را معطل گرهگشایی آن اتفاق نگه داشت؟ برای کافکا نه خود آن اتفاق بلکه بعد از آن است که مهم است؛ همین قاعده برای باقیماندگان نیز صدق میکند. باقیماندگان نمیخواهد توضیح دهد چرا دو درصد جمعیت جهان گم شدهاند چرا که مسئلهی آن اصلا دلیل گمشدن آنها نیست. باقیماندگان میخواهد نشان دهد زندگی پس از چنین اتفاقی چگونه است. مردم پس از یک حادثهی جمعی که تمام کرهی زمین را تحت تاثیر قرار داده است چگونه رفتار میکنند و یا رفتار آنها چه تغییری میکند.
باقیماندگان در ۲۸ قسمتش به چیزهای زیادی میپردازد. به فرقهسازی، به مذهب، به رنج از دست دادن و در یک کلام به مرگ و زندگی. باقیماندگان نشان میدهد چگونه پس از یک حادثهی هولناک، همهی کسانی که شاید به مذاهب موجود در اطراف خود بیتوجهاند، برای خود فرقه میسازند و مذهب درست میکنند. شاید از این راه میخواهد بگوید آنچه امروز ما از آن به عنوان فرقه و مذهب یاد میکنیم، نتیجهی افتادن یک اتفاق هولناک در گذشته است و نه بیشتر. در سریال مفهوم مذهب (به معنای عام آن) همواره وجود دارد و همواره مستقیم و غیرمستقیم به آن اشاره میشود و اتفاقا بعضی از بهترین قسمتها و سکانسهای سریال مربوط به زمانهایی است که پای مذهب در میان است. همچنین باقیماندگان همواره به خرافه اشاره دارد. حتی روند کلی سریال طوری است که گاهی میشود گفت خرافه را ترویج هم میکند اما در حقیقت اینطور نیست. پایان راه گاروی پدر به خوبی نشان میدهد نحوهی مواجههی سریال با خرافه چگونه است. در این میان اما بخش اصلی داستان یعنی پرداختن به غم فقدان درخشانتر از دیگر بخشهای آن است. «عزیمت ناگهانی» آنقدر اتفاق مهمی است که همهی مردم را تحت تاثیر قرار داده است؛ چه آنهایی که تمام خانوادهشان را از دست دادهاند، چه آنهایی که تنها یک نفر را از دست دادهاند و چه حتی آنهایی که کسی را از دست ندادهاند. اینکه تا این اندازه بتوان به رنج از دست دادن نزدیک شد و غم آن را توصیف کرد، کار آسانی نیست که نویسندگان سریال تا حد زیادی از پس آن برآمدهاند. به علاوه داستان را طور دیگری نیز میشود دید. اگر بپذیریم خانوادهای در طرف ۹۸ درصد تنها یک عضوش را از دست داده، آن عضو در طرف دو درصد، تنها است. بنابراین اگرچه آن خانواده از فقدان آن نفر رنج میبرد اما این رنج هرگز قابل مقایسه با رنج فرد گمشده نیست. همین داستان برای فردی که همهی خانوادهاش را از دست داده نیز صادق است؛ اگرچه آن یک نفر در طرف ۹۸ درصد باقیمانده، تنها است اما در طرف دو درصد، بقیهی خانوادهاش زندگی بهتری دارند.
یکی از خوبیهای باقیماندگان این است که تا حد زیادی اشتباهات لاست را تکرار نمیکند. قصهی لاست آنقدر بسط پیدا کرده بود که جمع و جور کردنش کار بسیار سختی بود. علاوه بر این، لاست کاراکترهای بسیاری داشت. پرداختن به تمام کاراکترها بدون آنکه روایت یکی ناتمام و ناقص بماند کار بسیار مشکلی بود. باقیماندگان در بسط قصه محتاطتر و عاقلانهتر عمل میکند و تعداد کمتر کاراکترهای آن، این اجازه را به قصه میدهد که به همهی آنها به اندازهی نیاز بپردازد. کل داستان باقیماندگان حول زندگی چهار پنج خانواده میگذرد و البته برای هر کدام از اعضای خانواده، به اندازهای که نیاز است وقت گذاشته میشود.
با این همه اما باقیماندگان بدون ایراد نیست. اگرچه در تمام ۲۸ قسمت کم و بیش داستانی دربارهی رنج از دست دادن باقی میماند اما از فصل اول به بعد، برای نمایش این رنج خط داستانی تغییر میکند. این تغییر الزاما چیز بدی نیست اما اگر به روایت فصل اول عادت دارید، ممکن است در فصلهای بعد کمی جا بخورید. دیگر اینکه باقیماندگان از آن دسته سریالهایی نیست که داستان راه خودش را برود و به قولی دست نویسنده در آن معلوم نباشد؛ در بخشهایی از سریال خطوط داستان طوری پیش میروند که شما به وضوح اثر نویسنده را بر سریال میبینید و این اثر کاملا مشهود است. اثری که در مواردی معدود، آزاردهنده میشود. این یکی از مشکلات لاست هم بود که در اینجا هم به قوت خود باقی است.
آخر اینکه باقیماندگان سریال قدرندیده و مهجوری است. در هیاهوی سریالهایی مانند Game of Thrones و Westworld و ... کمتر دیده شده است اما واقعا حرفی برای گفتن دارد. باقیماندگان به خوبی نشان میدهد چگونه هنوز هم میشود بدون متوسل شدن به ابزارهای ویژه و هزینهبر، سریالی تراز اول ساخت و بسیاری از معیارهایی که یک سریال خوب دارد را رعایت کرد و حتی آنها را ارتقاء داد. در میان قسمتهای Game of Thrones و Westworld، بارها به قسمتهایی برمیخورید که خستهکننده هستند، داستان به اندازهی کافی جلو نمیرود و سرنخ چندانی برای آینده داده نمیشود اما در باقیماندگان کمتر میشود چنین قسمتی را یافت. خلاصه اینکه اگر قصد شروع کردن سریالی را دارید، باقیماندگان را در صدر لیست خود قرار دهید اما این را هم بدانید که تحمل بعضی رنجهای آن، اعصاب پولادین میخواهد.