یک‌برداشت

"یک‌برداشت" حاوی برداشت من از موضوعات مختلف است.

یک‌برداشت

"یک‌برداشت" حاوی برداشت من از موضوعات مختلف است.

اینجا از کتابی که خوانده‌ام می‌نویسم، از فیلمی که دیده‌ام، از یک بازی یا یک موسیقی. ممکن است درباره‌ی یک اتفاق اجتماعی بنویسم یا از یک مشاهده‌ی ساده. اینجا شبیه به یک دفتر مشق برای من خواهد بود که در آن تمرین نوشتن می‌کنم.

۱۰
دی

به شکل بی‌سابقه‌ای گرفتارم. فوت پدربزرگم ازیک‌طرف، درس و امتحان و پروژه‌های نصفه و نیمه ازیک‌طرف، چیزهایی که نمی‌شود گفت هم از طرف دیگر. این‌قدر گرفتارم که یادم می‌رود به کدام‌یک فکر کنم، کدام‌یک را سامان دهم و اصلاً از کدام‌یک شروع کنم. خنده‌ام گرفته از گرفتاری‌هایم. وسط تراژیک‌ترین روزهای عمرم، خنده‌دارتر از همیشه‌ام.

فوت پدربزرگم اولین مواجهه‌ی من با مرگ نزدیکانم است. تجربه‌ای سخت، بهت‌آور و کمی ترسناک. پیرمرد زحمتکش حالا میان خروارها خاک خوابیده است. در گوشم هنوز هم نصیحت‌هایش هست. بعضی‌هایشان را همیشه در ذهن خواهم داشت. همیشه. همه‌ی عمرش زحمت کشید تا اینکه افتاده شد. هشت سال در جا خوابیدن می‌دانید یعنی چه؟ می‌دانید هشت سال برای ابتدایی‌ترین کارها نیازمند این‌وآن بودن یعنی چه؟ سه سال آخر آلزایمر هم گرفته بود. مغزش مدام کوچک‌تر می‌شد و فراموشی‌اش بیشتر. این آخر‌ها مدام گریه می‌کرد. برایش سخت شده بود. حق هم داشت. هشت سال تمام در یکجا خوابیدن و به در دیوار نگاه کردن را کسی نمی‌فهمد. سکته کرد، بلعش از کار افتاد و حرف‌زدنش هم. یک هفته دوام آورد و تمام کرد. دیگر نیست که برایم از رفتن‌ها و آمدن‌هایش بگوید. نصیحتم کند و از درس‌هایم بپرسد. نیست دیگر تا با خنده بگوید پسرجان بیست را که همه می‌گیرند، اگر بیست‌و‌دو گرفتی کار کرده‌ای.نیست دیگر. تصاویر بد طولانی، تصاویر خوب گذشته را نابود می‌کنند. سال‌هاست تصویر پدربزرگم در ذهن من، یک پیرمرد افتاده است. آن‌قدر این تصویر ادامه‌دار بوده که تمام تصویرهای گذشته‌ام را نابود کرده است. تصویرهایی از کسی که سرپاست، خودش می‌رود و خودش می‌آید را خیلی کم‌تر به‌یاد دارم. برای به‌یاد‌آوردن تصویری سالم و سرپا از او باید خاطره‌ها را زیرورو کنم، بلکه در سال‌های دور چیزی پیدا کنم.

هرگز تا این اندازه نزدیک به رسم‌های پس از مرگ نبوده‌ام.از لحظه‌ی مرگ تا دفن و بعدازآن پر است از رسم‌های مسخره و دست و پاگیر. پر است از آداب خنده‌داری که به هیچ کاری نمی‌آیند. این‌همه آداب ناکارآمد فایده‌شان چیست؟ برای مرده قطعاً هیچ، برای زنده هم جز نگرانی و استرس و عذاب چیز دیگری دارند؟ بعید می‌دانم. روزی که بتوانم، سعی‌ام را می‌گذارم برنوشتن چیزی هجوآمیز بر این رسوم. امیدم هم این است که شاید تا زمان مرگ ما این کارناوال‌های خنده‌دار و این سیرک‌های پر از دلقک تعطیل شوند.

سه ماه اخیر، به‌شدت گرفتار بوده‌ام.دو مریضی پشت‌سر‌هم که اولی‌اش بیشتر از یک ماه طول کشید و دومی‌اش بلافاصله پس از اولی بود. سرپا که شدم گرفتاری‌های دیگری آمد. آن‌ها را هم که تمام کردم پدربزرگم فوت کرد. از این هم که گذر کنم، دانشگاه گریبانم را می‌گیرد. در این میان، تنها چیزی که باعث می‌شد ادامه دهم فقط و فقط یک‌چیز بود. این‌که با خودم می‌گفتم چند روز بعد، خبری از هیچ‌کدام این‌ها نیست. همه‌شان تمام‌شده‌اند. می‌دانستم و می‌دانم که گرفتاری تمامی ندارد و اولی را باید با دومی بدرقه کرد اما روزهایی، ساعاتی و حتی لحظه‌هایی در این میان هست که خبری از چیزی نیست. باید همین‌ها را غنیمت شمرد. باید به همین‌ها امید داشت.

۰۳
دی

زندگی‌کردن در ایران، تجربه‌های عجیبی دارد که احتمالاً در کمتر جایی از جهان می‌توان نمونه‌اش را پیدا کرد. ازجمله این اتفاقات که از شدت تعجب انسان را به خنده وامی‌دارد اقدام جدید سازمان سنجش در تغییر ضرایب کنکور ارشد است. اقدامی به‌غایت عجیب، خودمتناقض و مضحک. در این نوشته درباره‌ی رشته‌ی برق می‌نویسم چون می‌دانم چه‌خبر است. اگر رشته‌ی دیگری هستید و این تغییرات برایتان عجیب است، لطفاً درباره‌اش زیر همین پست یا در هر ‌جای دیگری که دوست دارید بنویسید. فرض را بر این می‌گیرم که اصلاً نمی‌دانید چه‌خبر است، بنابراین سعی می‌کنم از صفرتا صد همه‌ی مسائل را توضیح دهم

۲۴
مهر

امروز با یک اَپ بی‌اندازه کاربردی با امکانات بسیار زیاد آشنا شدم و حیفم آمد که آن را به شما هم معرفی نکنم. بدون شک بارها برای همه‌ی ما پیش آمده که مطلبی را در سایت‌های مختلف دیده‌ایم اما در آن لحظه حوصله یا زمان مطالعه‌ی آن را نداشته‌ایم. بنابراین بیخیال خواندنش شده‌ایم، آن را درجایی کپی کرده‌ایم و یا آن را در یک تب جداگانه نگه‌داشته‌ایم تا بعداً مطالعه‌اش کنیم. همه‌ی این‌ها بدون شک مشکلاتی را برای ما به وجود آورده است. اَپ instapaper به‌راحتی این مشکل را حل می‌کند. برای استفاده از آن کافی است از گزینه‌ی اشتراک‌گذاری استفاده کرده و مطلب را بهinstapaper  بدهید. instapaper مطلب را برای شما نگه می‌دارد تا بعداً بتوانید آن را به‌راحتی و بدون نیاز به اینترنت مطالعه کنید. این اَپ می‌تواند تعداد بی‌شماری صفحه را برای شما نگه‌داری کند، امکان جست‌وجو در میان مطالب را برایتان فراهم کند، مطالب ذخیره‌شده را هایلایت کرده و یادداشت موردنظرتان را برای آن بنویسد، نوشته‌های انگلیسی را برایتان بخواند، سایز نوشته و رنگ پس‌زمینه را به‌دلخواه شما تغییر دهد و بسیاری امکان دیگر که بدون شک به امتحانش می‌ارزد. instapaper نسخه‌ی اندروید، ios و افزونه‌ای برای گوگل کروم دارد بنابراین برای استفاده در هر پلتفرمی مناسب است. آخر اینکه نسخه‌ی پرمیوم اَپ امکانات بیشتری نسبت به نسخه‌ی عادی آن دارد که می‌توانید آن را بخرید و یا از سایت‌های ایرانی به‌رایگان دانلود کنید.

۲۱
مهر

ای‌کاش آدمی مثل آقای سامسا شب می‌خوابید و صبح سوسک (؟) می‌شد. ای‌کاش شب می‌خوابیدی و صبح به موجود دیگری تبدیل می‌شدی. همین‌قدر ناگهانی. همین‌قدر بی‌مقدمه. ای‌کاش می‌شد به همین سادگی،کس دیگری شد،چیز دیگری شد. شانه خالی کرد از همه‌چیز و راحت تمام شد. کاش خلاص شدن از همه‌چیز،همین ‌اندازه ساده بود. اما نه،مسخ شدن به این سادگی نیست. آدمی پیش از مسخ شدن،مستهلک می‌شود،مستأصل می‌شود و بی‌چاره. آدمی هر روز صبح،خود را درون آینه می‌بیند،لحظه‌لحظه پیر شدنش را می‌بیند و از کوچک‌ترین رفتاری می‌فهمد که دارد تمام می‌شود. انگار صبح به صبح می‌بینی که بخشی از تو دیگر مثل دیروز نیست. داری چیز دیگری می‌شوی،داری مسخ می‌شوی.

۱۸
مهر

همیشه گفته‌ام که می‌توانم تنها زندگی کنم و تنهایی را تحمل‌کنم.بنابراین احتمالاً مهاجرت به شهر یا کشوری دیگر برایم از این‌جهت مشکلی ایجاد نکند.با این‌حال وقتی این روزها درباره‌ی ثبت‌نام در لاتاری و مهاجرت به آمریکا با دوستانم صحبت می‌کنم یک تردید اساسی وجودم را فرامی‌گیرد و آن این است که آیا واقعاً تحمل تنها زندگی‌کردن در کشور دیگری را دارم ؟ آیا می‌توانم در کشوری که نه زبانش با زبان من یکی است،نه مناسبات اجتماعی‌اش با مناسبات اجتماعی اینجا هم‌خوان است و نه فرهنگش به فرهنگ اینجا شباهتی دارد زندگی کنم؟ به این فکر می‌کنم که آیا آنجا دوام می‌آورم یا نه ؟ البته طبق عادت همیشگی‌ام قضیه را زیاد جدی گرفته‌ام و اصلاً بعید است که اسم من از میان میلیون‌ها اسم دیگر برای مهاجرت دربیاید اما با این‌وجود دوست دارم این مسئله را برای خودم حل کنم تا اگر فردا روزی توانستم بروم،از این بابت خیالم راحت باشد و ذهنم را مشغول مسائل دیگری کنم.این استدلال را هم همواره در گوشه‌ی ذهنم دارم که ثبت‌نام کنم و اگر شد و نخواستم،نروم اما می‌خواهم این مسئله برایم کاملاً حل ‌شده باشد و بعد اقدام به رفتن کنم.بدون هرگونه اغراق و تعارفی می‌توان گفت که در زمینه‌های مختلفی،ما دهه‌ها از آمریکا عقب هستیم و این رفتن،فرصت این را ایجاد می‌کند که با جهان متفاوتی از آنچه تابه‌حال دیده‌ایم از نزدیک آشنا شویم.با این‌همه فعلاً قصد ثبت‌نام در لاتاری را ندارم تا ببینم در روزهای آینده چه پیش می‌آید.این را هم بگویم که من حق رفتن،نرفتن،رفتن و برگشتن و حتی رفتن و برنگشتن را برای هرکسی در هر جای جهان قائلم و اصلاً ای‌کاش شرایط طوری بود که بدون هرگونه مشکلی می‌شد به هرجایی سفر یا مهاجرت کرد.

پی‌نوشت بی‌ربط : در دو پست قبل گفتم که از مشکل نیم‌فاصله خسته شده‌ام و راه خوبی برای حل آن پیدا نمی‌کنم.حل این مشکل با نرم‌افزار ویراستیار بسیار آسان است.علاوه بر مشکل نیم‌فاصله،ایرادات احتمالی نگارشی و املایی هم با این نرم‌افزار قابل برطرف کردن است.ویژگی‌های دیگری هم وجود دارد که خودتان به‌مرور با آن‌ها آشنا می‌شوید.

لینک دانلود نرم‌افزار ویراستیار : virastyar.ir

۲۹
شهریور

اگر من الآن بگویم که مجموعه‌ی بنی‌آدم محمود دولت‌آبادی بزرگ مجموعه‌ی بسیار بدی است و نخواندنش بسیار بهتر از خواندنش است،همه‌ی شما موضع می‌گیرید که مگر خود تو کی هستی که چنین نظری می‌دهی ؟ یا اصلا خود تو چه چیز مهم و خوبی نوشته‌ای که اینطور راجع به محمود دولت‌آبادی حرف می‌زنی؟ اما باور کنید برای تشخیص اینکه بعضی چیز‌ها اصلا خوب نیستند و بعضی چیزها خیلی خوبند،نه نیازی هست که آدم مهمی باشید و نه نیازی هست که کار مهمی کرده باشید.مجموعه‌ی بنی‌آدم محمود دولت‌آبادی بسیار بد و عقب تر از خود اوست.بنی‌آدم برای دولت‌آبادی یک عقبگرد فاحش محسوب می‌شود و از آن دسته کارهایی است که بعد از اتمامش از خودتان می‌پرسید چرا اصلا باید چنین چیزی نوشت و چرا اصلا باید چنین چیزی را خواند ؟ نوشته‌ی پشت جلد کتاب،به عقیده‌ی من  یک فرار رو به جلوی واضح محسوب می شود تا اگر فردا روزی از این بزرگوار پرسیدند که این چیست و چرا این طور است بگوید من که گفتم نوشتن داستان کوتاه کار من نیست و کار کافکا است.نمی‌دانم در اطراف این مرد عزیز نبود کسی که بگوید بزرگوار ! اگر داستان کوتاه کار شما نیست،خب ننویس.بگذار برای اهلش.داستانی که نه تعلیق دارد،نه کاراکتر و شخصیت‌پردازی دارد،نه احساسی را در من بر‌می‌انگیزد و نه حتی گاهی منطق درست و درمان،به چه کار می آید ؟ آیا اصلا چنین چیزی اسمش داستان است؟چیزهایی که درون این کتاب قرار دارند در بهترین حالت به درد نوشتن در وبلاگ می‌خورند.اگر نام محمود دولت‌آبادی روی این کتاب نبود،نه کسی آن را می‌خرید،نه کسی آن را می‌خواند و نه حتی هیچ نشری آن را چاپ می‌کرد؛چه برسد به اینکه بخواهد به چاپ چندم هم برسد.آن هم با تیراژی بسیار بالاتر از نرمال تیراژ این روزهای صنعت نشر ما.

بنی‌آدم را نخرید و نخوانید و یقین داشته‌باشید که با نخواندنش چیزی را از دست نمی‌دهید.محمود دولت‌آبادی آن‌قدر نویسنده‌ی بزرگی هست که چنین چیزی خدشه‌ای به اعتبارش وارد نکند اما ای کاش هرگز بنی‌آدم را ننوشته بود.

۱۸
شهریور

حدودا دو ساعت پیش بازی inside را تمام کردم.در مجموع حدود چهار ساعت طول کشید.چهار ساعتی که نمونه اش را هرگز در هیچ چیز دیگری ندیده بودم.می خواستم کمی درباره ی ویژگی ها و ساختار بازی بنویسم اما با جست و جو در اینترنت دیدم که این کار را تقریبا تمام سایت هایی که در زمینه ی بازی و تکنولوژی فعالیت می کنند انجام داده اند.بنابراین دلیلی ندیدم که حرف های گفته شده را تکرار کنم.فقط به طور خلاصه بگویم کهinside  یک بازی معمایی دو بعدی (به قول برخی دو و نیم بعدی) است و مکانیزم ساده ای دارد.حرکت رو به جلو،عقب،پریدن و جا به جا کردن اجسام تنها اموری هستند که شما قادر به انجام آن ها هستید.این مطلب را هم نوشتم تا به اندک مخاطبان وبلاگم توصیه ی موکد کنم که این بازی را تجربه کنند.

۰۴
شهریور

امروز چهارم شهریور،سالروز فوت مهدی اخوان ثالث است.به همین بهانه چند خطی درباره اش می نویسم،شعر زمستانش را در انتهای مطلب می گذارم و شعر فریاد را هم با صدای خودش قرار می دهم.فریاد را با صدای محمدرضا شجریان هم می گذارم.ترکیب تار حسین علیزاده،کمانچه ی کیهان کلهر و صدای محمدرضا شجریان چیزی جز شاهکار می شود؟حتی اگر حوصله ی خواندن نوشته ی من را هم نداشتید،لذت خواندن و شنیدن دو شعر انتهایی را از خودتان دریغ نکنید.

۰۱
شهریور

هشت نه ماه قبل،در مسیر برگشت از دانشگاه با یکی از دوستان،پسر بچه­ ی ده دوازده ساله­ ای جلویمان را گرفت و گفت : آقا میشه به من پول بدید برگردم خونه­ مون ؟ من سرم را به علامت نه تکان دادم و رد شدم.سه چهار قدم بعد،هر دو با هم ایستادیم.همراهم گفت : چرا باید دروغ بگه ؟ بذار برگردیم بهش پول بدیم.من سر جایم ماندم.او برگشت و به پسر مقداری پول داد.

واکنش من به درخواست آن پسر بچه واکنشی از روی عادت بود.تقریبا روزی نیست که یک نفر جلوی هر کدام از ما را نگیرد و درخواست کمک نکند.ما هم عمدتا سر تکان می دهیم و رد می شویم.چیزی که از آن روز تا الآن من را آزار داده این نیست که چرا به پسر بچه کمک نکردم بلکه ناراحتی من از این است که چرا حداقل نایستادم تا حرفش را گوش کنم.آن پسر حق داشت که شنیده شود.این حق را داشتم که به او نه بگویم (حتی احساس می کنم گاهی همین حق را هم ندارم) اما حداقلش این است که باید کنارش می­ایستادم و حرفش را گوش می­ کردم.از آن روز در واکنش به درخواست دیگران،حداقل سعی می کنم کمی سرعتم را کم کنم تا متوجه حرفشان بشوم.بماند که دو سه باری هم بنده های خدا قصد گدایی نداشتند و می خواستند آدرس بپرسند.راستش را بخواهید این را بیشتر برای خودم نوشتم تا شما،نوشتم تا این موضوع را فراموش نکنم.

۲۹
مرداد

یک : در مرحله ای ام که می توانم همه چیز - به جز زندگی ام - را تمام کنم.چیزهایی از قبیل ارتباطات و دوستی هایم را،چیزهایی که سال هاست برایشان زحمت کشیده ام،نگه شان داشته ام.همین روزها می توانم همه چیز را تمام کنم.تک تک آجرهایی که این همه سال روی هم گذاشته ام را نابود کنم و تمام بناهایم را به خرابه ای تبدیل کنم.سال ها قبل یک بار مشابه این کار را کرده ام اما این بار چیزی عمیق تر و خطرناک تر خواهد بود.سال ها قبل کار به جایی رسید که همه گفتند کس دیگری شده ام.غیر قابل فهم و عجیب.گفتند معلوم نیست چه خبر است.این همه عصبانیت برای چیست و از کجاست.امروز دیگر نه از آن عصبانیت خبری هست و نه از آن هایی که گفتند عصبانی ام.همه شان رفته اند.عصبانیتی هم که برایم گاهی قوه ی محرکه بود به یک سکون تبدیل شده است که بیش از همه چیز باعث انفعالم است.آن آدم ها هم گم شده اند.خدا را شکر که امروز خبری از هیچ کدامشان نیست.

دو : وقتی از خشم،استیصال،عصیان یا از هر چیزی مشابه این ها فریادی بزنید،در نهایت یک سکون و سکوت عجیبی سراغتان را می گیرد.من امروز آن سکون و سکوتم.بابت فریاد های نزده.

سه : خدا را شکر که استفاده ام از تلگرام به حداقل میزان ممکن رسیده.روزی حداکثر ۱۰ دقیقه.حرفی برای گفتن نمانده،کسی برای گفتن هم.

چهار : در حال اتمامم. رو به پایان.تمام داشته ها و دانسته هایم فراموش،کهنه یا بلا استفاده شده اند.باید از نو شروع کنم.از نو شروع کردن،لازمه هایی دارد.جرئت می خواهد.به آخر رسیدن می خواهد،توان می خواهد و امید.جرئتش را دارم پیدا می کنم،به آخر نزدیکم.توان ندارم و امید را مجبورم که داشته باشم.کمی بعدتر،شاید موجود بهتری شدم.شاید

پنج : نه چیزی برای پز دادن وجود دارد نه آدمی هستم که پز چیزی را بدهم.این را گفتم که چند جمله ی بعد را به حساب این چیزها نگذارید.اگر هم گذاشتید هم گذاشته اید دیگر،چه می توانم بکنم ؟ چیزی که بابتش می توانم سرم را کمی بالا بگیرم یا حداقل پایین نیندازم این است که تلاشم را کرده ام که در موقع گرفتاری و نیاز نزدیکانم در دسترس باشم.امروز،دیگر هیچ کدام از دوستانم به من نیازی ندارند.دیگر نه درسم خوب است که به کسی راهنمایی برسانم،نه دانسته ی ویژه ای دارم که در گوگل پیدا نشود و نه مهارت خاصی که بهترش را خودشان نداشته باشند. بنابراین این نبودن های این روزهایم را به حساب این چیزها بگذارید نه به حساب ادا و اصول هایی که حتی بلدشان نیستم.آن موقع که باید می بودم به اندازه ی توانم،بلکه بیش از آن بودم.این روزها دیگر بودن یا نبودنم تفاوتی ایجاد نمی کند.

شش : این روزها در دنیای واقعی ‏کم حرف تر شده ام.ادامه پیدا کند به حول و قوه ی الهی تا سکوت کامل.

هفت : چند روز قبل ‏از خواب پریدم.خواب دیدم سرطان حاد معده گرفته ام.قبل از اینکه بفهمم سرطان دارم،به شدت انسان خوش اخلاقی شده بودم.تا امروز آدم خوش اخلاقی نبوده ام اما فکر می کنم چه قدر خوب است اگر حداقل آدم با اخلاق خوب بمیرد.